روزی روزگاری پسر بچهای شش ساله به نام امین نشسته بود انگار منتظر کسی بود. او لباسی بر تن داشت، نازک پاره پاره و کفشهای کهنه و سوراخ شده که از لای این سوراخها برف داخل کفشش میشد؛ از شدت سوز هوای سرد لباس را به خود میپیچید و غرغر میکرد؛ از تاریکی و تنهایی سرما به پشت تیر چراغ برق پناه میبرد. بعد با لکنت زبان و گریه کنان زمزمه میکرد و میگفت: چرا این مهمانها نمیآیند؟ تا کی باید در این هوای سرد نگهبانی بدهم. بله او یک نامادری داشت که زنی خود خواه و بیرحم بود؛ هرگز دلش برای امین نمیسوخت؛ حتی لباس کافی به او نمیداد که لاقل او را از سرما نگه دارد و از امین نفرت داشت و او را دوست نمیداشت. شهین خانوم نامادری او بود از قرار معلوم امشب مهمان داشت و دوستانش قرار بود به خانهی او بیایند چون آنها خانه را نمیشناختند لذا امین میبایست دورتر از خانه منتظر بماند تا این مهمانها بیایند و آنها را راهنمایی کند. امین با خود گفت: اگه مادرم تا حالا نمرده بود من این جا نبودم بلکه زیر کرسی گرم و در آغوش مادرم خوابیده بودم و از دیو و گرگ نمیترسیدم. نهنه من نباید از این چیزها بترسم من باید مقاومت کنم در این فکرها بود که برقها خاموش شدند. نتوانست مقاومت کند هر چند با خود عهد بسته بود ولی نتوانست باعجله به سوی خانه روان شد. در راه فریاد میزد مادر!مادر! نامادری اش بیرون آمد و گفت: «چیه؟ چه خبر است؟ میخواهی این طور خبر اومدن مهمونا را بیاری؟ برو برگرد سرکوچه که چیزی به اومدن مهمونا نمونده.» امین بیچاره دوباره با لرز و ترس خود را به سرکوچه رساند. بعد از چند لحظه مهمونها اومدند ولی چه او مدنی چند ماشین پشت سر هم و در هر ماشین چند نفر و در کنار هر کدام سگی... مهمونا از او نشانه¬ی شهین خانوم را گرفتند او مهمانها را به طرف خونه راهنمایی کرد. آنها در زدند بعد از چند لحظه شهین خانوم در را باز کرد و با دیدن همنوعانش خیلی خوشحال شد. با آنها به گرمی احوال پرسی کرد. شهین خانوم رو به امین کرد و گفت: زود باش برو پشت در وقتی مهمانها رفتند تو میتوانی به خانه برگردی. امین بیچاره دوباره در آن هوای سرد ماند تا مهمانها بروند؛ تا اینکه برود خانه وخود را گرم کند. همین طور ماند یک وقت دید یک سیاهی میبیند. او خود را در پشت تیر چراغ برق پنهان نمود و با روشن شدن برقها همان جا نیز روشن شد. ناگهان امین گرگی را دید گرگ شیشهای به دست داشت آن را به امین زد و امین گفت: وای سرم وای سرم و فریاد زد و گفت: مادر! مادر! مادرش با صدای امین به اتاقش آمد دید امین به زمین افتاده است. مادر به آرامی گفت: امین پسرم پاشو صبح شده است. وقتی امین چشمهایش را باز کرد با دیدن مادر واقعی خود در بالای سرش خنده بر لبانش غنچه بست و خود را در آغوش مادر انداخت و فریاد زد: هرگز نمیر مادر.
ستاره کریمی، 12ساله از شهرستان ربط
نظرات
ربطی
20 شهریور 1392 - 08:30آفرین بسیار جالب بود
حسن
20 شهریور 1392 - 08:32با تشکر از زحماتتون شهرستان ربط را اصلاح کنید و بنویسید شهر ربط
sara
22 شهریور 1392 - 04:49دستت خوش ستاره گیان هیوادارم به ر ده وام بی ..
شهروند
29 شهریور 1392 - 06:11آفرین ستاره جان خوب بود و منتظر داستانهای جالب دیگر تون هستیم